حقیقت نویسی فردوسی

پی افکندم از نظم کاخی بلند
حکیم ابوالقاسم حسن فردوسی حماسه سرای بزرگ ایران در سرودن شاهنامه به حقیقت گویی پرداخته مظنورم از حقیقت گویی آن است که هرچه را از شاهنامه های منثور یافته و یا از راستگویان شنیده به قلم آورده و از استخوان بندی وقایع چیزی نکاسته و چیزی هم نیفزوده است چنانکه فرماید: «بپرسیدم از هر کسی بیشمار بترسیدم از گردش روزگار» ضمن حفظ امانت از روشنرگی خواننده نیز غفلت نکرده است او در سراسر وقایع وحدت عمل را بهکار بسته و یادگاری بسیار ارزنده از خود بیکادگار گذاشته است در این مقاله از حقیقت نویسی او سخن گفته ام.
حکیم ابوالقاسم حسن فردوسی طوسی از بزرگان ادب ایران و جهان است. شاهنامه او حماسه کم نظیری است که برای ایرانیان بلکه جهانیان از خود بیدگارگذاشته است.
شاهنامه فردوسی اساطیر و تاریخ را در یک جا در سینه دارد و یکی از امتیازات آن بر ماسه های بزرگ دنیا این است که در اغلب حماسه های دنیا نیروهای فوق بشری و خدائی درمیان است اما در حماسه فردوسی اغلب پیکارها شرح مبارزات پهلوانان زمینی است و روش فردوسی در نقل حوادث حقیقت نویسی می باشد. او هرچه از منابع کتبی و شفاهی به دست آورده همان را به تحریر آورده کاستی و افزایش در کار نبوده است. امانت را به نحو مطلوب رعایت کرده است در وقایعی که روایات مختلف بوده به پرسش پرداخته است چنانکه گوید:
بپرسیدم از هر کسی بی شمار
بترسیدم از گردش روزگار
(شاهنامه، چاپ مسکو، ج1، ص 22)
وقایعی را که در عقل نمی گنجد رمز معرفی کرده است:
تو این را دروغ و فسانه مدان
بیک سان روشن زمانه مدان

از او هر اندر خورد با خرد
دگر برره رمز معنی برد
(همان ماخذ، ج1، ص 21)
و گاهی معنای رمزی را آشکار کرده است چنانکه در معنای دیو گفته است:
تو مر دیو را مردم بدشناس
کسی کو ندارد زیزدان هراس

کسی کو گذاشت از ره مردمی
ز دیوان شمر مشمر از آدمی
(همان ماخذ، ج4، ص 210)
در شاهنامه وقایعی آمده که با اخلاق جوانمردی سازگار نیست و فردوسی آن را نکوهش نکرده و هم نه ستوده است از آن جمله:
رستم با سهراب کشتی می گیرد و شکست می خورد و پشتش بر زمین می آید اما به سهراب می گوید که در روش و آیین کشتی، شکستب یاد دو دفعه و برای بار دوم هم اتفاق افتد، هسراب این سخن را می پذیرد و رستم را نمی کشد اما در دفعه دوم سهراب شکشتس می خورد و پشتش بر زمین م یآید و رستم بلافاصله شمشیر کشیده و پهلویش می شکافد و دوبار کشتی گرفتن را بکار نمی برد. و این دروغ بر دامن رستم چرا نمی نشیند؟(1)
بار دیگر رستم در جنگ اسفندیار از کمک سیمرغ بهره می برد و به راهنمایی او تیری از درخت گز می تراسد و ر چشم اسفندیار می زند و او را از پای درمی آورد.(2)
و در جای دیگر می خوانیم که برای رهایی بیژن از زندان افراسیاب رستم طریق فریب را پیشنهاد می کند:
کلید چنین بند باشد فریب
نباید برین کار کردن نهیب
(همان ماخذ، ج5، ص 59)
بار دیگر مبارزه رستم با اکوان دیو وقتی که اکوان دیو به او میگوید: ترا به دریا بیندازم یا به خشکی، رستم خلافکاری دیو را می داند و به او می گوید که مرا به کوه بینداز دیو برخلاف کخواست او رفتارمی کند و رستم را به دریا می افکند و در نتیجه رستم زنده می ماند و شناکنان به ساحل می رسد.(3)
این چهار مورد با اخلاق جوانمردی سازگار نیست و فردوسی هم از این چهار عمل با سکوت می گذرد چرا توضیحی نمی دهد و عذر موجّه این اعمال را یادآوری می نماید؟ باید گفت که فردوسی متدیّن است خدا و پیغمبر اکرم (ص) را قبول دارد و فرمایش رسول خدا (ص) او را از آوردن دلیل بی نیاز می کند، رسول اکرم می فرماید: «الحرب خدعه» جنگ حیله است به عبارت دیگر در جنگ از محسنّات شمرده می شود.(المعجم المفهرس لالفاظ الحدیث النبوی، ج2، ص 13)
در داستان از آتش گذشتن سیاووش که از میان دو کوه اتش سلامت می گذرت و آسیبی بدو نمی رسد از اعتقاد و باور دینی که مورد قبول همه مسلمانان است سخن به میان می اورد:
چو بخشایش پاک یزدان بود
دم آتش و آب یکسان بود
(همان ماخذف ج3، ص 36)
و به داستان از نیل گذشتن حضرت موسی و یاران او و هم چنین به آتش افکندن ابراهیم خلیل الرحمن اشاره می کند و ما را از بحث و مجادله در این باره باز می دارد.
فردوسی در جاهایی از چاره جویی پهلوانان که مورد پذیرش عقل است یادآوری می نماید از آن جمله سهراب وقتی که با هجیر به مبازه می پردازد تصمیم می گیرد که او را زنده به دست آورد و زخمی بر او وارد نکند و هم چنین در گرفتن گردآفرید هم مصمّم است که او را زنده اسیر کند و آسیب نرساند لذا با بن نیزه آن دو را از پشت زین بلند می کند. نیزه آلت جنگی نوک تیزی است که اگر آن را به سوی حریف دراز می کرد اعضای بدن او را اسیب می رساند.
اما بن نیزه می تواند برکمر حریف بپیوندد و او را زنده و کمر آویز از زین اسب بلند کند و به تسلیم آورد و لذا فردوسی در هر دو مورد یادآوری می کند که نیزه را سر و ته کرد و با بن نیزه آنها را از زین بلند کرد و هجیرگرفتار شد.(4) اما گردآفرید شمشیر کشید و نیزه را قلم کرد و دوباره بر زین فردو آمد و از معرکه جان سالم به در برد.(5)
گردآفرید به قلعه پناهنده می شود و در قلعه را می بندد و از این که هم جنگ کرده و هم نیرنگ به کار برده و با قلم کردن نیزه سهراب خود را نجات داده و نام و ننگ را صیانت کرده است او را ستودن گرفتند. جلاب است که گردآفرید بر بالای قلعه رفته و سهراب را در کار مبارزه به مسخره می گیرد و به او می گوید که ترکان از ایرانیان نمی توانند همسر داشته باشند.
فردوسی نگاه های پرمعنای سهراب به گردآفرید را ماهرانه به تصویر آورده است و استادی خود را در بیان حقایق و نکات باریک نشان داده است فردوسی از قول گردآفرید به سهراب می گوید:
چرا رنجه گشتی کنون باز گرد
هم از آمدن هم ز دشت نبرد

بخندید و او را به افسوس گفت
که ترکان ز ایران نیابند جفت

چنین بود و روزی نبودی ز من
بدین درد غمگین مکن خویشتن
(همان ماخذ، ج2، ص 189)
حکیم ابوالقاسم فردوسی بعد از آوردن طنز و مسخره گرد آفرید وحدت عمل داستان را از یاد نبرده و چراغ سبز می دهد و گردآفرید ادامه می دهد که:
همانا که تو خود ز ترکان نه ای
که جز بافرین بزرگان نه ای
(همان ماخذ، ج2، ص 189)
گژدهم نامه ای از لقعه به پادشاه می نویسد و واگذاری قلعه به سهراب را گزارش می دهد و در تعریف پهلوانی صهراب می نویسد:
عنان دار چون او ندیدست کس
تو گفتی که سام سوار است و بس
(همان ماخذف ج2، ص 192)
فردوسی وحدت عمل را در «تو گفتی که سام سوار است و بس» به جای آورده است.
سهراب هجیر پهلوان ایرانی را که اسیر اوست با خود به بلندی می برد و از آن جا خیمه های بزرگان سپاه را به هجیر نشان می دهد تا نهانی پدر خود یعنی رستم را بشناسد. سهراب از یک خیمه ها و صاحبان آن سؤال می کند تا پرسش او به خیمه رستم و اسب او و پرچم کاویان می رسد. هجیر چون زور بازوی سهراب را تجربه کرده بود می ترسد از اینکه اگر رستم را معرفی کند سهراب بر او ضرر و زیانی برساند. از معرفی رستم خودداری می کند و دروغی می تراشد بهتر است. ریزه کاری این سؤال و جواب را و بهانه ای که هجیر پیش می کشد از زبان فردوسی بشنویم و نکات مهم آن را یادآوری کنیم.
بپرسد کان سبز پرده سرای
یکی لشکری گشن پیشش بپای

یکی تخت پرمایه اندرمیان
زده پیش او اختر کاویان

برو بر نشسته یکی پهلوان
با فرو با سفت و یال گوان

ز هر که بر پای پیشش براست
نسشسته بیک رش سرش برتر است

یکی باره پیشش ببالای اوی
کمندی فروهشته تا پای اوی
***
درفشی بدید اژدها پکیر است
برآن نیزه بر شیر زرّین سر است

چنین گفت از چین یکی نامدار
بنوی بیامد بر شهریار

بپرسید نامش ز فرّخ هچیر
بدو گفت نامش ندارم بویر

بدین دژ بدم من بدان روزگار
کجا او بیامد بر شهریار
(همان ماخذ، ج2، ص 214)
نکات باریک این گفتگو شگفت انگیز است زیراتنها درفش رستم اژدها پیکر و شیر زرین سر دارد و این ه ردو سمبول چینیان است بدین سبب هجیر گفت: که او از چین آمده است
نکته دیگر اینکه چون اسمش را پرسید هجیر اظهار بی اطلاعی کرد زیر ااسامی چینی با اسامی ایرانیان تفاوت قابل توجه دارد و هجیز به نام هایچینی آشنایی نداشت و دروغش برملا شد لذا به سهراب گفت: «نامش ندارم بویر»هم چنین حقیقت نویسی فردوسی را در داستان سیاوش که از آتش می گذرد فراموش نکنیم؛ دو کوه هیزم فراهم شده بود دستور دادند دویست نفر مشغل به دست از دویست جای نفت سیاه بریزند و شعله ور سازند در حالی که روشن کردن آتش به وسیله یک نفر هم ممکن بود چرا دویست نفر؟ زیرا: دو کوه هیزم را اگر از یک نقطهآتش می زدند تا آتش به آخرین قسمت سرایت بکند نقطه اول به خاکستر تبدیل می شد. اما از دویست جای آتش زدن یکپارچه همه هیزم را شعله ور می کند.
جلوه هایی از حقیقت نویسی فردوسی در بیان اتیمولوژی بعضی از لغات و اسم ها نیز مشاهده می شود از آن جمله: سهراب: سرخ اب (چهره گل انداخته و شاد)
چو خندان شد و چهره شاداب کرد
ورانام تهمینه سهراب کرد
(همان ماخذ، ج2، ص 311)
اکوان: گوا
گرآن پهلوانی بود زورمند
ببازو ستبر و ببالا بلند

گوان خوان و اکوان دیوش مخوان
که بر پهلوانی بگردد زبان
(همان ماخذ، ج4، ص 311)
رُستم: رستم
برستم بگفتا غم آمد پسر
نهادند رستمش نام پسر
(همان ماخذ، ج1، ص 239)
ماوراء النهر ورارود
اگر پهلوانی ندانی زبان
ورارود را ماوراء النهر خوان
(لغت فرس بنقل از شاهنامه)
مردم=مر=شمار، دُم=پسین، مردم=پسین در شمار
مگرمردمی خیره خواهی همی
جز این را نشانی ندانی همی

نخستین فطرت پسین در شمار
تویی خویشتن را ببازی مدار
(همان ماخذ، ج1، ص 16)
اروپائیان که در زبان فارسی تحقیق کرده اند (mart-tohm)به معنی «تخم مرد» دانسته اند در حالی که فردوسی علیه الرّحمه یکی از معانی مردم را که با عقل سازوار است «پسین ر شمار» دانسته است:
ز راه خرد بنگری اندکی
که مردم به معنی چه باشد یکی
(معنی بیت: اگر عاقلانه اندیشی یکی از معانی مردم «پسین در شمار» است)(ج1، ص 16)
بیور است: ده هزار اسب
جهانجوی را نام ضحّاک بود
دلیر و سبکسار و ناپاک بود

کجا بیور اسبش همی خواندند
چنین نام بر پهلوی راندند

کجا بیور از پهلوانی شمار
بود بر زبان دری ده هزار
(همان ماخذ، ج1، ص 44)
غذای عمده اعراب شیر شتر است و فردوسی درباره اعراب گفته است:
ز شیر شتر خوردن سوسمار
عرب را به جایی رسیده است کار

که دیهیم شاهی کند آرزو
تفو بر تو ای چرخ گردان تفو
(لغت نامه بنقل از فردوسی، ذیل سوسمار)
خواننده این مقاله ممکن است این گفته فردوسی را از روی خشم و تعصّب به ساب آورد. باید گفت فردوسی حقیقت را نوشته است و در سفرنامه حکیم ناصر قبادیانی هر دو مورد ذکر شده است. ناصرخسرو می گوید: «قومی عرب بودند که پیران هفتاد ساله مرا حکایت کردند که عمر خویش بجز شیر شتر چیزی نخورده بودند چه در این بادیه ها چیزی نیست الا علفی شور که شتر می خورد ایشان خود گمان می بردند که همه عالم چنان باشد من از قومی بقومی نقل و تحویل می کردم و همه جا مخاطره و بیم بود الا آنکه خدای تبارک و تعالی خواسته بود که ما به سلامت از آنجا بیرون آییم، به جایی رسیدیم در میان شکستگی که آن را سربا می گفتند کوه ها بود هر یک چون گنبدی که من در هیچ ولایتی مثل آن ندیدم بلندی چندان نه که تیر به آنجا نرسد و چون تخم مرغ آملس و صُلب که هیچ شقی و ناهمواری بر آن نمی نمود و از آنجا بگذشتیم چون همراهان ما سوسماری می دیدند می کشتند و می خوردند و هر کجا عرب بود شیر شتر می نوشیدند من نه سوسمار توانستم خورد و نه شیر شتر در دراه هر جا درختی بود که باری داشت مقداری که دانه ماشی باشد از آن چند دانه حاصل می کردم و بدان قناعت می نمودم».(سفرنامه ناصرخسرو،چاپ لیدن، ص 118

کردها از نژاد اصیل ایران هستند

حکیم ابوالقاسم فردوسی در داستان ضحاک آورده است که مارهای دوش ضحاک غذای شان مغز سر بود و هر روز دو نفر از جوانان را می کشتند و مغز سر آنها را به مارها می دادند. دو نفر ایرانی به نام ارمائیل و گرمائل از این عمل ماموران ضحاک ناراحت بودند و در صدد چاره برآمدند. آشپزی را خوب فراگرفتند و سپس در مطبخ سرای ضحاک بکار مشغول شدند آنان هر روز یکی از جوانان را پنهان میکردند و به جای مغز سر او از مغز گوسفند استفاده می کردند و چون مغز سر گوسفند ار با مغز سر آدم آمیخته می کردند ماران دگرگونی در غذا را پی نمی بردند و مصرفمی کردند. با این کرا در پایان هر ماه سی جوان ایرانی از مرگ نجات می یافتند و برای اینکه در میان مردم دیده و شناخته نشوند به آنها چند سر بز و گوسفند می دادند تا به دشتنها بروند و امرار معاش کنند و در شهر دیده نشوند. فردوسی کردهای ایران را از نژاد آن جوانان آزادشده به وسیله آشپزها می داند.
کنون کرد از تخمه دار نژاد
که زآباد ناید بدیل برش یاد(6)
(همان ماخذ، شاهنامه، ج1، ص 52)
 

تصویری از تیراندازی

حکیم فردوسی طوسی، طرز تیراندازی را به تصویر کشیده است و نشان می دهد که روش تیراندازی از هزاران سال پیش چنین بوده است که با دست چپ قبضه کمان ار می گرفتند و دست چپ به حالت عمود بر بدن قرار می گرفت سپس وَتَر کمان را با دست راست می کشیدند و دست راست خم می شد و سوفار تیر تا محاذات کوش می رسید و به هدف رها می شد. در جنگ رستم و اشکبوس گوید:
ستون کرد چپ را و خم راست کرد
خروش از خم چرخ چاچی بخواست

چو سوفارش آمد به پنهان گوش
ز شاخ گوزنان برآمد خروش

چو بوسید پیکان سرانگشت اوی
گذر کرد بر مهره پشت اوی

بزد بر برو سینه اشکبوس
سپهر زمان دست او داد بوس

قضا گفت گیر و قدر گفت ده
فلک گفت احسن ملگ گفت زه

کشانی هم اندر زمان جان بداد
چنان شد که گفتی زمادر نزاد
(همان ماخذ، ج4، ص 196)
فردوسی علاوه بر تصویر تیر و کمان و بکار بردن آن نشان که عمل رستم مورد تایید قضا و قدر بوده آسمان بسبب بر هدف نشاندن تیر دست رستم را بوسه زده است و قضا گفته «بگیر» و قدر گفتن «بکُش» سپهر احسن گفته و فلک آفین خوانده است. امروز سربازان هنگام تیراندازی با تفنگ دست چپ خود را عمود بر بدن و دست خود را خم می کنند و انگشت سبابه را روی چکاننده تفنگ قرار می دهند. به عبارت دیگر روش تیراندازی تغییر نکرده است.
توضیح: ده وجه امر از دادن به معنی کشتن آمده است در یادداشت های مرحوم علامه قزوینی خواندم که در زبان فرانسه هم «دادن» به معنی کشتن آمده و آن مرحوم نوشته که ناپلئون در جنگ به سربازان می گفته است.(Donnez) بدهید=بکشید.

انگیزه حکیم فردوسی در سرودن شاهنامه

فردوسی به قصد سودجویی مادی این اثر استوار را به وجود نیاورده و اگر آن را به نام سلطان محمود غزنوی کرده است مصلحت اندیشی بوده است زیرا کتابی که پشتوانه آن پادشاه قدرتمند چون سلطان محمود غزنوی باشد مخالفین و معاندین فردوسی را در سکوت می آورد و از طرفی دیگر تکثیر شاهنامه به فرمان پادشاه به آسانی فراهم می ؤد و در سراسر ایران این شناسامه اصیل توزیع می گردد. بیتی در شاهنامه آمده است و نشان می دهد که ابومنصور عبدالرزاق به فردوسی توصیه کرده است که شاهنامه را به پادشاه تقدیم کن:
مرا گفت کاین نامه شهریار
گرت گفته آید آید به شاهان سپار
(ژیلبر لازارف اشعار پراکنده، ص 165)
فردوسی انگیزه خود را در چند جای از شاهنامه مخلدّ کردن نام خویش معرفیک رده است.
زمن بشنو این داستان سر بسر
بگویم ترا ای پسر در بدر

چو گفتار دقهان بیاراستم
بدین خویشتن را نشان خواستم

که ماند زمن یادگاری چنین
بدان آفرین کو کند آفرین

پس از مرگ بر من که گوینده ام
بدین نام جاوید جوینده ام
(همان ماخذ، ج8، ص 97)
و در جای دیگر با عبارتی دیگر گفته است:
چون این نامور نامه آمد به بن
زمن روی کشورشود پرسخن

از آن پس بمیرم که من زنده ام
که تخم سخن من پراکنده ام

هر آن کس که دارد هش و رای و دین
پس از مرگ بر من کند آفرین
(همان ماخذ، ج9، ص 382)
شاهنامه را تالیف کرده که از او به نیکی یاد کنند:
همی خواهم از روشن کردگار
که چندان امان یابم از روزگار

کز این نامور نامه باستان
بمانم به گیتی یکی داستان

که هر کس که اندر سخن داد داد
زمن جز به نیکی نگیرند یاد
(همان ماخذ، ج3، ص 169)
از خدا می خواهد نزده بماند و ان اثر را به پایان برد:
همی خواهم از دادگر خدای
که چندان بمانم بگیتی بجای

که این نامه شهریاران پیش
بپیوندم از خوب گفتار خویش

از آن پس تن جانور خاک راست
سخنگوی جان معدن پاک راست
(همان ماخذ،ج6، ص 64)
در جای دیگر گوید:
اگر زندگانی بود دیرباز
بر این دیر خرّم بمانم دراز

یکی میوه داری بماند زمن
که بارد همی بار او بر چمن
(همان ماخذف ج3، ص 6)
باز در جای دیگر چنین می فرماید:
اگر مانم اندر سنپنجی سرای
روان خرد باشدم رهنمای

سر آرم من این نامه باستان
بگیتی بنمام یکی داستان
(همین ماخذ، ج6، ص 322)
و در جای دیگر:
همی خواهم از کردگار بلند
که چندان بمانم تنم بی گزند

که این نامه ر نام شاه جهان
بگویم سخن در نماند نهان
(همان ماخذ، ج5، ص 238)
از ادامه زندگی به گمان است و مهلت می خواهد تا ار خود را به پایان برساند:
سپاس از خداوند پروردگار
که پروردگار است و آموزگار

همی خواهم از داویر غیب دان
که چندان بیابم ز گیتی زمان

که این دفتر شهریاران تمام
بنظم آورم تا رسم زوبکام
(همان ماخذ، ج7، 194)
فردوسی نگران است که حیات مهلت ندهد و او ناچار شود ادامه کار را ه کسی دیگر بسپارد:
مگر ز خود رنگم نباشد بسی
بیاید سپردن یکدیگر کسی
(همان ماخذ، ج1، ص 22)
فردوسی مدت ها اث رخود را نهان داشته است و به نام کسی نکرده است تا اینک شهرت و قدرت سلطان محمود غزنوی جهانگیر می شود و شاعز شاهنامه را به نام او می نامد:
سخن را چو بگذاشتم سال بیست
بدان تا سزاوار این گنج کیست

ابوالقاسم آن شهریار جهان
کز او تازه شد تاج شاهنشهان

جهاندار محمود با فرّ و جود
که او را کند ماه و کیوان سجود

سرنامه را نام او تاج گشت
بفرش دل تیره چون عاج گشت
(همان ماخذ، ج6، ص 237)
ز منبر چو محمود گوید خطیب
بدین محمد(ص) گراید صلیب

همی گفتم این نامه را چندگاه
نهان بُد ز خورشید و کیوان و ماه

چو تاج سخن نام محمود گشت
ستایش به آفاق موجود گشت

زمانه به نام وی آباد باد
سپهر از سر اج او شاد باد
(همان ماخذ، ج8، ص 275)
حکیم فردوسی از حوادث طبیعی گللایه دارد صداقت در سخن جلوهگر است گویی از غمگساری همکاری می خواهد:
مرا دخل و خرج از برابر بدی
زما مرا چون برادر بدی

تگرگ آمد امسال برسان مرگ
مرا مرگ بهتر بدی از تگرگ

در هیزم و گندم و گوسفند
بیست این برآورده چرخ بلند

می آور که از روزمان بس نماند
چنین بود تا بود برکس نماند
(همان ماخذ، ج9، ص 369)
این چهار بیت اولین ساقی نامه ای است که در ادبیات فارسی سروده است. به نظر نگارنده مخترع ساقی نامه حکیم فردوسی طوی است
حکیم نظامی گنجوی از فردوسی متاثر شده و بندهای ساقی نامه سروده است در ساقی نامه فردوسی و نظامی تاسف بر گذشته و یادی از خوشی های گذشته محور اندیشه است. حکیم نظامی بارها فردوسی را ستوده و از او به نیکی یاد کرده است.
سخن سنجی آمد ترازو به دست
درست زر اندود را می کشست
(شرفنامه، بیت 981)
ز اشعار فردوسی پاک دین
ببارم یکی بیت خوب گزین

رهی پیش گیرم که انجام کار
تو خشنود باشی و من رستگار
(شرفنامه، بیت124)
چاپک اندیشه ای رسیده نخست
همه را نظم داده بود درست
(هفت پیکر)، بیت 89)
و تعریفی بسیار جال بدر شرف نامه آورده است و در آن حقیقت گویی نظامی را تایید کرده و ابیات مرموزی سروده که معنای آن را کسانی می توانند بدانند که مجتهد در ادبیات هستند. ابیات این است:
کجا پیش پیرای پیر کهن
غلط رانده بود از درستی سخن

غلط گفته را تازه کردم طراز
بدین عذر گفتم دگر باره باز
(شرفنامه، بیت 6851)

توضیحات (پاورقی ها)

1- به سهراب گفت ای یل شیرگیر
کمند افکن گرد و شمشیر گیر

دگرگونه تر باشد آیین ما
جز این باشد آرایش دین ما

کسی کو بکشتی نبرد آورد
سرمهتری زیر گرد آورد

نخستین که پشتش نهد بر زمین
نبرد سرش گرچه باشد بکین

گرش بار دیگر به زیر آورد
ز افکندنش نام شیرآورد
(همان ماخذ، ج2، ص 234)
2- رستم به راهنمای سیمرغ از درخت گز تیر تیر ساخت و برچشم اسفندیار نشاند و این عمل با اخلاق پهلوانی سازگار نیست. و یک نوع حیله است.
گزی دید بر خاک سر بر هوا
نشست از پرش مرغ فرمان روا

بدو گفت شاخی گزین راست تر
سرش بر ترین و تنش کاست تر

بدان گز بود هوش اسفندیار
تو این چوب را خوار مایه مدار
(همان ماخذ، ج6، ص 298)
بزد تیر بر چشم اسفندیار
سیه شد جهان پیش آن نامدار
(همان ماخذ، ج6، ص 304)
3-چو رستم بجنبید بر خویشتن
بدو گفت اکوان که ای پیل تن

یکی آرزو کن که تا از هوا
کجات آید افکندن اکنون ترا

سوی آیت اندازم ار سوی کوه
کجا خواهی افتاده دور از گروه

چو رستم به گفتار او بنگرید
هوا در کف دیو وارونه دید

چنین گفت با خویشتن پیل تن
که د نامبردار هر انجمن

گر اندازدم گفت بر کوهسار
تن و استخوانم نیاید کبار

به دریا به آید که اندازدم
کفن سینه ماهیان سازدم

و گر گویم او را بدریا افکن
بکوه افکند بد گهر اهرمن

همه واژگونه بود کار دیو
که فریاد رس بادگیهان خدیو

بکوهم بینداز تا ببر و شیر
به ببنند چنگال مرد دلیر
(همان ماخذ، ج4، ص 305 و 304)
4- سنان باز پس کرد سهراب شیر
بن نیزه زد بر میان هجیر

ز زین بر گرفتنش بکردار باد
نیامد همی زو بدلش ایچ یاد

ز اسب اندر آمد نشست از برش
همی خواست از تن بریدن سرش

بپیچید و برگشت بردست راست
غمی شد ز سهراب و زنهار خواست

رها کرد از او چنگ و زنهار داد
چو خشنود شد پند بسیار داد

ببستش ببند آنگهی رزمجوی
بنزدیک هومان فرستاد اوی
(همان ماخذ، ج2، ص 184)
5- برآشفته شد شیر و تندی نمود
بن نیزه را سوی او کرده رود

بزد برکمر بند گرد آفرید
زره بر برش یک بیک بردرید

ززین بر گرفتنش بکردار گوی
چو چوگان بزخم اندر آید بدوی

چو بر زین بپیچید گردآفرید
یکی تیغ از میان برکشید

بزد نیزه او بدو نیم کرد
نشست از بر اسب و برخاست گرد

به آورد با او بسنده نبود
بپیچید از اوروی برگاشت زود
(همان ماخذ، ج2، ص 186)
6-کردها کیستند؟
چنان بد که هر شب دو مرد جوان
چه کهتر چه از تخمه پهلوان

خروشگر ببردی به ایوان شاه
همی ساختی راه درمان شاه

کشتی و مغزش بپرداختی
مر آن اژدها را خورش شناختی

دو پاکیزه از گوهر پادشا
دو مرد گرانمایه و پارسا

یکی نام ارمایل پاک دین
دگر نام گرمایل پیش بین

چنان بد که بودند روزی بهم
سخن رفت هرگونه از بیش و کم

ز بیدادگر شاه و زلشکرش
وزان رسم های بد اندر خورش

یکی گفت ما را به خوالیگری
بباید بر شاه رفت آوری

وزان پس یکی چاره ای ساختن
زهر گونه اندیشه انداختن

مگر زین دو تن را که ریزند خون
یکی را توان آوریدن برون

برفتند و خوالیگری ساختند
خورشها واندازه بشناختند

خورش خانه پادشاه جهان
گرفت آن دوبیدار دل در نهان

چو آمد به هنگام خون ریختن
به شیرین روان اندر آویختن

از آن وز بانان مردم کشان
گرفته دو مرد جوان را کشان

زنان پیش خوالیگران تاختند
زبالا بروی اندر انداختند

بر از درد خوالیگران تاختند
زبالا بروی اندر انداختند

بر از درد خوالیگران را جگر
پر از خون دو دیده پر ایکنه سر

همی بنگیرد این بدان آن بدین
ز کردار بیداد شاه زمین

از آن دو یکی را بپرداختند
جز این چاره ای نیز نشناختند

برون کرد مغز سر گوسفند
بیامیخت با مغز آن ارجمند

یکی را بجان داد زنهار و گفت
نگر تا بیاری سر اندر نهفت

نگر تا نباشی به اباد شهر
ترا از جهان دشت و کوه است بهر

بجای سرش زان سر بی بها
خورش ساختند از پی اژدها

از این گونه هر ماهیان سی جوان
از ایشان همی یافتند روای

چو گرد آمدی مرد از ایشان دو بیست
بر آن سان که نشناختندی که کیست

خورشگر بدیشان بزی چند و میش
سپردی صحرا نهادند پیش

کنون کرد از آن تخمه دار نژاد
که زاباد ناید بدل برش یاد
(همان ماخذ، ج1، ص 52)
7- توضیح درباره تیر و کمان:
کمان نیمدایره ای بود از فولاد که زه، وتر آن بود وتر را از چرم و یا پی (نوار عصب) فراهم می کردند و تیر دارای چهر قسمت بود:
پیکان: نوک تیر از فولاد و بر سر چوب و بر سر چوپ خدنگ نصب می کردند و گاهی آلوده به زهر هم می کردند.
چوب: بدنه تیر (معمولاً از خدنگ ساخته می شد)
سوفار: لب های انتهای تیر
پرتیر: معمولاً ار پر کرکس و عقاب برای راست رفتن تیر که در بدنه نصب می کردند.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : دو شنبه 4 آذر 1392برچسب:, | 22:19 | نویسنده : مجید مرادی ،مجید مرادی |